مردی مقابل گلفروشی ایستاد. او میخواست دسته گلی برای مادرش سفارش دهد تا برایش پست شود .وقتی از گلفروشی خارج شد، دختری را دید که گریه میکرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید: چرا گریه میکنی؟
دختر گفت: میخواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت:من برای تو یک دستهگل خیلی قشنگ میخرم تا آن را به مادرت بدهی. وقتی از گل فروشی خارج میشدند دختر در حالیکه دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت: میخواهی تو را برسانم؟ دختر گفت: نه، تا قبر مادرم راهی نیست!
مرد دیگر نمیتوانست چیزی بگوید، بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد، به گل فروشی برگشت، دسته گل را پس گرفت و 200 کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد. «شکسپیر» میگوید: بجای تاجگل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم میآوری، شاخهای از آن را همین امروز به من هدیه کن